آورده ایم روی بسوی دیار خویش


باشد که بنگریم دگر روی یار خویش

صوفی و زهد و مسجد و سجاده و نماز


ما و می مغانه و روی نگار خویش

چون زلف لیلی از دو جهان کردم اختیار


مجنونم ار ز دست دهم اختیار خویش

کردم گذار برسرکویش وزین سپس


تا خود چه بر سرم گذرد از گذار خویش

چون هیچ برقرار نمی ماند از چه روی


ماندست بیقراری من برقرار خویش

زانرو که هر چه دیده ام از خویش دیده ام


هر دم کنم ز دیده سزا در کنار خویش

در بندگی چو کار من خسته بندگیست


تا زنده ام چگونه کنم ترک کار خویش

چون ما شکار آهوی شیرافکن توئیم


گر می کشی بدور میفکن شکار خویش

خواجو چو کرده ئی سبق خون دل روان


از لوح کائنات فرو شو غبار خویش